ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۹ مطلب با موضوع «خونه» ثبت شده است

میدونی تو اینستاگرام خیلی وقتا پایین بعضی پست ها که به پدرمادر ربط پیدا میکنه کامنتایی میبینم که میفهمم اکثر ایرانیا روابط خوبی بین پدر مادراشون برقرار نیست، یا حتی خودشون باپدراشون... و خیلی برام عجیب بنظر میرسه.. چون بابا مامان من از اینان که وقتی میرن پیاده روی دستای همو میگیرن، یا مثلا یه عکس گرفتن از دیروز که باهم رفته بودن پارک دوتایی داشتن الاکلنگ میکردن :)))) بانمکن یا نه؟ :))

بخاطرهمین نمیتونم درک کنم کامنتای دختر پسرارو درمورد پدر مادراشون.. که مثلا مامانشون با القاب یکم غیرمحترمانه باباشونو صدا میزنه.. یا برعکس... یا مثلا باباهاشون به بچه ها میگن تو آدم نیستی فلان.. از این جور موارد... بخاطر همین خداروشکر میکنم که این چیزا برام ملموس نیست... قطعا بابا مامان منم یه تایمی مخصوصا وقتی عمه هام خیلی تو زندگیمون حضور داشتن مشاجره داشتن، ولی با کمرنگ کردنشون تو زندگیمون الان خیلی وقته آرامش داریم.. ولی درکل هیچوقت از گل نازکتر از بابام نشنیدم به مامانم بگه، یا بابام به ما بگه..

نقش بابا و رفتارش با مامان توی خانواده خیلی مهمه... و از اون ور رفتار مامان با بچه ها خیلی مهمه.. یه زنجیره اس... 

من خودم شخصا کمبودام بیشتر مربوط میشه به زود جدا شدن از خانواده.. شاید اگه تو خونه بودم حداقل تا 18 سالگی الان با خیلی از مشکلات مواجه نبودم.. ولی خب دیگه هرکسی یه جوری تو کودکی آسیب میبینه.. 

یه سخنرانی از دکتر هلاکویی دیدم میگفت تا سه سال اول زندگی 30 درصد از شخصیت بچه شکل میگیره، تا هشت سال اول 80 درصد، از هشت تا سیزده سالگی حدود 90 درصد...

من در بحبوبه 13 سالگی در آستانه مقدمات برای جدایی از خانواده قرار گرفتم.. احتمالا حدود 10 الی 15 درصد آسیب دیدم.. که بازم خدارو شکر :دی... اگه بیشتر بود احتمالا چیز داغونی ازم درمیومد :دی

درکل برنامه دارم واسه بچه خودم تا 13 سالگی به شدت حواس و انرژیمو بذارم و طبق اصول پرورشش بدم که همین کسری 10-15 درصدی منو هم نداشته باشه... دیگه تا 25 سالگی هم اگه اشتباه نکنم میگن اون ده درصد باقیمونده هم کامل میشه، که حالا حواسم به اونم امیدوارم باشه.. اوه اوه چه پوستی از آدم کنده شه :)) زبونی راحته، ولی همون 13 سال هم کم نیست

درکل بنظرم هرکسی که بی برنامه بچه دار میشه قاتله... من اگه فکرکنم امادگی روحی روانی مالی تربیتی شو ندارم بیخود میکنم بچه بیارم.. اینهمه آدم مشکل دار و مریض روحی با ظاهر موجه که ریخته تو جامعه... بچه فقط زاییدن و تامین خورد و خوراک و لباس نیست..  

 

بعدا نوشت:

الان یه ویدیو تو اینستاگرام دیدم یه مامانه بچه شو گم میکنه وفلان.. بعد یه نفر کامنت گذاشته: به کودکان خود قلاده ببندیم.. بعد 635 نفر لایک کردن!!!!!! و 52 نفر هم کامنتشو ریپلای کردن... یکی دوتاشو نگاه کردم یکی نوشته بود بامزه ترین چیزی که امروز خوندم (با کلی اموجی خنده)

 

باورم نمیشه!!!!!! خدا رحم کنه!!!!!!

شاداب :)
۰۸ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۵۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

11 دی 99

باباییم حالش خوب نبود هفته پیش.. روزام جهنم شده بود.. اولین بار بود میدیدم حال بابام خوب نیست.. چند روز همش کارم فقط گریه بود و بغض بدی تو گلوم بود.. حتی نمیتونستم به خونه زنگ بزنم میترسیدم یهو پشت تلفن یا تو ویدیو کال بغضم بترکه هق هق بزنم زیر گریه.. دیگه همش پیام میدادم فقط!!! خلاصه اگه یه روزی بچه هاتون تواینجور مواقع (دور از جون همه) زنگ نزدن و فقط با پیام پیگیر بودن رو حساب بیشعوریشون نذارید, احتمال بدید میترسن جلوتون گریه کنن

الان که دارم اینو مینویسم هم چشام اشکی شده...

دیگه مامانم جمعه ساعتای 12 ظهر باهام ویدیو کال کرد نمیشد جواب ندم، شب قبلش تا 4 صبح گریه کرده بودم.. صبحم زود از خواب پریدم.. چشام هنوز پف داشت.. وقتی با بابام حرف میزدم به زور جلو خودمو گرفته بودم.. بعد بابام گفت دخترم دیر پاشدی از خواب امروز؟ چشات پف داره :((((((... الکی گفتم آره امروز خیلی خوابیدم.. نمیدونم متوجه شد یانه

 

امروز:

حال باباییم خیلی بهتره :)

 

شاداب :)
۱۰ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰

دیروز یکی از بزرگ ترین تجربه های زندگیمو داشتم.. خودم وسایلمو جمع کردم، خودم باربری هماهنگ کردم، خودم از صبح زود به کارگرا و بسته بندی نظارت کردم، خودم تا میدون شوش! رفتم، دوباره خودم تا مقصد دوم رفتم.. و الان حس میکنم یکی از بزرگترین بارها از رو دوشم برداشته شده..

دیروز یکسری از وسایلی که سنگینی میکرد برام رو با کامیون بردم شوش تا از اونجا باربری ببرتشون تا خونه بابام اینا شهرستان.. نمیخواستم ببرمشون خونه جدید، قصد دارم یه سری وسیله رو عوض کنم.. یعنی اول رفتیم شوش بعد از اونجا رفتیم خونه جدید.. یعنی شوش هم رفتم دیگه من :)) اونم با کامیون :)))))))) دفعه اولم بود سوار کامیون میشدم بلد نبودم سوار شم :))) چقدم بلند بود.. ولی تجربه عجیبی بود.. انگار خیابونای تهران از فراز کامیون یه شکل دیگه بود کلا :)) اولش میخواستم با تاکسی برم بعد راننده گفت خب من که دارم میام شمام بیایین، منم گفتم باشه.. خلاصه اگه دیروز یه دختر خوشگیل موشگیل با ماسک دیدین سوار کامیون بود بدونید من بودم :دی.. ولی از صبح ذوب شدم.. فک کن ظهر تازه رسیدیم شوش و اصلا یه وضعی بود.. یه باربری با یه محوطه خیلی بزرگ بود، و همه سیبیل :)) تنها دختر اونجا من بودم ولی خیلی جالب بود کسی بد نگاه نمیکرد.. تازه یه مرده که اونجا نشسته بود نمیدونم کارش چی بود هی تعارف میکرد باهاشون شربت آبلیموی خنک بخورم :))) میگفت نترس کرونایی نیست :)) لیوان یکبار مصرفم هست.. منم با لبخند میگفتم نه مرسی نوش جان، البته لبخندم از پشت ماسک مشخص نبود تازه تو دلم هم میگفتم یعنی از تشنگی شهیدم بشم نمیخورم از اون شربت :))))).. خلاصه mission توی شوش تموم که شد بقیه بار رو که هنوز تو کامیون بود برداشتیم بردیم خونه جدید و اینطور شد که من رستگار شدم.. ولی چقد دلم کباب شد برا کارگرا.. یکیشون دستش خونی شده بود.. اون یکی هم وقتی میدیدم ماشین لباسشویی به اون سنگینی رو گذاشته رو کولش داره از پله ها بالا میاد میخواستم یقه جر بدم بزنم به بیابون! حالم بد شد اصلا..

بعد آز گفت بیا برات غذا درست کردم.. منم با کله رفتم :)) قورمه سبزی بود :(((( خیلی دوسش دارم آزو.. باشه؟؟ همونجور چرکو رفتم غذا خوردم اونجا :)) ساعت 5 .. موندم چطوری با لباسای کامیونی منو اونجا راه داد :)) البته مانتو اینارو همه درآوردم گذاشتم یه گوشه و رفتم دست و پا و صورتمو شستم .. بعد چایی خوردیم و چندساعت خندیدیم، ینی خندیدیم هاااا درحد دل درد، یه قسمتاییش دیگه داشتم بیهوش میشدم رو زمین ولو شدم نمیتونستم نفس بکشم.. فقط وقتایی که با آزم اینجوری میخندیم، خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم.. بعد دیگه نصف شب برگشتم خونه خودم .. هی میگفت شبه دیگه بمون همینجا گفتم نه بابا حموم نکردم میمیرم خوابم نمیبره.. 

ولی چقد اسباب کشی سخخخخخته.. مخصوصا برا امثال من که از وقتی به دنیا اومدن تو خونه بابا بودن و همیشه صاحبخونه بودن و هیچوقت زجر اجاره نشینی رو نچشیدن..یعنی واقعا حاضر نیستم دیگه هیچوقت اجاره نشین باشم، به جان خودم شوهر آیندم خونه نداشته باشه اصلا باهاش علوسی نمیکنم:دی.. و هم اینکه خرج داره.. مخصوصا که منم دوتا مقصد داشتم.. الان تا آخر ماه فقط شپشه که تو جیبمه دیگه.. چیز خاص دیگه ای برای عرضه کردن ندارم :دی

شاداب :)
۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

1. یه عالمه لباس در اقصی نقاط خونه پیدا میشه.. لباسایی که تواین چندماه خریدم.. بی رویه واقعا خریدم، چون هیچ نیازی بهشون نداشتم.. توهمین چندماه فقط 6 تا کفش و بالای 15 تا لباس.. وقتی اینجوری خرید میکنم یعنی حالم خوب نیست.. خواستار شفای عاجل ام وگرنه در آینده ای نزدیک باید تو کوچه بخوابم

 

2. بنظرم آهنگای چینی فوق العاده ن.. خیییلی خوبن.. من قبلا زیاد علاقه نداشتم.. ولی الان هرچی بیشتر میگذره بیشتر عاشقشون میشم... البته خب خیلی به خواننده هم بستگی داره.. من یه چندتا خواننده رو بیشتر دوس دارم

 

3. راستی اخر این ماه از خونه ام پا میشم.. از اون محله داغون راحت میشم .. حالا دفعه اولمه ولی چقد از اسباب کشی بدم اومد.. خیلی رومخه.. بعد چقدم گرونه واقعا.. چه خبره.. ولی دارم میرم یه جای بهتر آخ جون :دی محله و منطقه بهتر، خونه بهتر.. فک کنم کم کم باید به این زنگ بزنم :دی

 

4. رابطه سالم میدونی به چی میگن.. به رابطه ای که توش احترام متقابل هست، انتظارات همو تا جایی که بشه برآورده کنن، حداقل تلاششون رو کرده باشن.. همدیگه رو خوشحال کنن، صحبت کنن، بتونن باهم مشکلاتشونو حل کنن، از ناراحتی همدیگه ناراحت شن سعی کنن به هم کمک کنن، مادی معنوی هرجوری.. بدونی یکی هست که میتونی حرفاتو بهش بزنی.. نمیگه به من چه.. درکل رابطه سالم یعنی رابطه ای که توش همه چی خیلی smooth جلو بره.. دغدغه نداشته باشی که بگی ای بابا حالا با این ارتباط هم یه مشکل به مشکلاتم اضافه شد.. رابطه سالم رابطه اییه که بتونه حتی یه اپسیلون حال تورو بهتر کنه.. البته این جدای از اینه که بگیم درد دلهای طرف رو نخواییم بشنویم چون خودمون هم مشکلات داریم.. این دوتا موضوع جداهستن ازهم

 

شاداب :)
۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ نظر
گفت دوتا از دوستام میخوان خونه بگیرن و دنبال یه نفر سوم هستن که اجاره شون کمتر بشه.. گفت دخترای خیلی آروم و خوبین.. گفت دوستم خیلی بامعرفته.. گفت ایمو میگیرم تصویری باهم صحبت کنین.. پرسیدم کجا دنبال خونه گشتین، گفت ستارخان.. گفتم چند.. گفت 20 میلیون پول پیش، و 700 هزارتومن اجاره.. بدم نیومد..
یکم صحبت کردیم قطع که کردم برگشتم به دختره گفتم دوستات چطور آدمایی هستن؟؟ مثلا ممکنه پسر دعوت کنن خونه؟؟ گفت نه دوست پسر نداره.. ولی خب مشکلی نداری ماها همیشه جمع شیم اونجا؟؟ گفتم نه مشکلی ندارم چه اشکالی داره بیایین.. گفت پسر هم هستااا ..گفت ولی اصلا دوستیمون اونجوری نیست ها.. خیلی سالمه.. فازی نداریم رو هم.. دوتا از پسرا نمازهم میخونن، پسر سوم مشروب میخوره ولی کاری به بقیه نداره ما نمیخوریم..

ساکت شده بودم و دخترک حجم زیادی از اطلاعاتی رو که براشون تعریفی درنظر نگرفته بودم رو پشت سرهم به سمتم پرتاب میکرد.. 

هنوز دارین میخونین؟ :| هیچی دیگه واضح شد چی شد... باهاشون همخونه نمیشم...

باید اعتراف کنم خسته ام.. اعتراف تازه ای نیست.. کهنه است.. مثل زخمی که هی تا میاد خوب بشه پوستشو بکنی و دوباره خون بیاد و هیچوقت التیام پیدا نکنه... این خستگی منم معلوم نیس کی قراره به happily ever after ختم بشه... از اینکه نشستم وسط یه عالمه لباس و کتاب دراین لحظه و همچنان نمیدونم کتابامو باید کجا ببرم یا بذارم.. این زندگی دو قسمتی بی سر و ته رو دوست ندارم..

شاداب :)
۲۰ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

اولین برف زمستونی اومد... چه برفی... عشقولانه و آزار دهنده همزمان.. 

طفلکم یک ساعت مجبور شده تو برف بمونه.. بمیرم براش

میدونی یکی از بزرگترین لذت ها چیه ؟؟ هوا برفی باشه.. برفو ببینم از پنجره.. بعد من زیر پتو باشم.. دست و پامم شل کنم.. خسته باشم... بعد تا ابد برف بباره و من تا ابد زیر پتو باشم...


دلم هوای خونمونو کرد... وقتی اینجور وقتا باباییم آش درست میکرد.. بعد از زیر پتوی گرم و نرم میومدم و آش رو تو بشقاب درحال بخار کردن میدیدم... میدونی دوس دارم تو اون لحظه به مدت هزارسال متوقف بشم.. نهایت لذت همین چیزاست...


برف بیاد و... من زیر پتو باشم و... از آش باباپز توی بشقاب بخار بلند شه... 

برف و پتو و آش داغ...

هزارسال.. هزارسال




بعدا نوشت:

الان صبح فردای دیشب محسوب میشه.. الان ساعت 8صبح و من با این صحنه مواجه شدم:


شاداب :)
۰۸ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۵۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

پیرمرد شمالی با اسبش تو جنگل مه آلود داشتن میرفتن.. به زبون محلی حرف میزد و زیرنویسش ترجمه میکرد : زودباش غزل تا بارون نگرفته بریم..

اسم اسبش غزل بود :)

برا گاوهاش هم اسم گذاشته بود: خرما، شیکا، گلپر، ملوس :)

پیرمرد برای استراحت با دوستاش توی آلاچیق کوچیکی که درست کرده بودن هندونه خوردن .. پوتین های گلی شون لذت دیدنش رو چندبرابر میکرد...

فکر نمیکردم همچین مستند ساده ای منو تا تیتراژ پایانی میخکوب کنه.. خیلی دلم خواست جای پیرمرد باشم و یه غزل داشته باشم ... این طبیعت انسانه.. که تو طبیعت به آرامش برسه... 

دور و برمونو شلوغ کردیم با برج ها و ماشین ها و آسفالت خیابونا.. اما آرامش؟ i dont think so

من.. منه انسان به نمایندگی از کسی که توی به اصطلاح بزرگترین شهر کشور سالها زندگی کردم و ته این زندگی رو دیدم، اما میدونم که تهش این نیست.. تهش همون ملوس و جنگل مه آلوده..


شاداب :)
۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر
این پست رو چند روز پیش نوشتم اما الان بابا پیام داد و یاد خانواده افتادم و...

چند روز پیش که رفته بودم پالادیوم خیلی دلتنگ شدم... با اینکه هیچوقت شهیدبهشتی رو دوست نداشتم و حاضر نیستم دیگه حتی 1 ماه هم توی اون دانشگاه درس بخونم اما دلم واسه اون 4 - 5 سال زندگی تو اون خیابونا و با اون آدمای آشنا تنگ شد.. مثلا 1میلیارد ماشین زیر پاشه وقتی میخوای از خیابون رد شی از فاصله دور نگه میدارن و حتی با حرکت سر و دست هم محترمانه به نشانه ی  "بفرمایید" ازت میخوان با آرامش رد شی و منم همیشه تشکر میکنم... بعد به طور مثال توجایی مثل انقلاب یارو با موتور یا اون پرایدش میخواد همچین زیرت کنه انگار ارث باباشو خوردی..
حالا این که فقط یک مثال از اختلاف فرهنگی تو یک شهر (فارغ از اختلاف طبقاتی) بود. بحث هم اینا نبود.

خیلی بده که آدم , هم به جاهای مختلفی تعلق داشته باشه.. و هم تعلق نداشته باشه.. از بچگی تا راهنمایی رو یه شهر بوده باشه.. بعد دبیرستان شهر دیگه.. بعد دانشگاه یه شهر دیگه.. بعد توهمون شهری که دانشگاه قبول شدی هم اونقد منطقه های مختلف باشه که مثلا تاوقتی مقطع بعدی رو شروع نکردی, فقط محدوده ات ولنجک و زعفرانیه باشه و یهو مقطع بعدی به لوکیشن جدیدی به نام امیرآباد منتقل کنه تو رو .... تا میای عادت کنی... میره جای دیگه.. حتی معلومم نیس 2سال دیگه ایران باشم یا دیگه همین متعلقات جغرافیایی پراکنده رو هم از دست داده باشم... نمیخوام غمگینش کنم.. فقط دیگه خودمم نمیدونم به کجا تعلق خاطر دارم..
بعضیا میگن چطور وابستگی نداری؟؟ اما هیشکی جای من نبوده که بدونه بی تقصیرم اگه دیگه تعصبی به هیچ خاکی ندارم.. بی تقصیرم اگه این جبر جغرافیایی از من یه آدم دیگه ساخت...
ببخشید... من بی تقصیرم

شاداب :)
۰۷ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۷ نظر

دیروز رفتیم جنگل .. یه درخت توت خیلی بزرگ کنار رودخونه بود.. در ارتفاع 4-5 متری بالای رودخونه... دستکش یکبار مصرف هم همراهم بود.. اما خودم عمدا دستم نکردم .. دوست داشتم دستام رنگی بشه.. تا هروقت نگاشون کنم لذت ببرم.. یه دونه توت میچیدم هی انگشتای ارغوانیمو نگاه میکردم و از اینهمه زیبایی که خدا درست کرده ذوق میکردم... بعد باخودم میگفتم اصلنم خجالت نمیکشم اگه فردا پس فردا با این انگشتای رنگی جایی برم :))

ولی حیف عمر این خوشیم زیاد طول نکشید.. همین که رسیدم خونه و دستامو شستم رنگش رفت :|||.. چرااا؟؟ یادمه قبلنا رنگش تاچند روز میموند که.. از دستم عکس گرفتم منتها اینجا نمیذارم :p

بعداز مدتها یه خوشگذرونی درست حسابی بود برام :) .. البته اگه در آستانه برگشتنم به تهران، این آهنگ هم مزید بر علت نشه و اشکمو درنیاره!


+ فن آقای افتخاری نیستم اما این آهنگش خیلی زیباست ..

رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت / آسمان جلال دیگر پیش من داشت..

Alireza Eftekhari - koodaki


شاداب :)
۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۰ موافقین ۳ مخالفین ۰